وکیل طرف دعوا تماس گرفت که جلسه مذاکره بگذاریم و قبل از وقت رسیدگی دادگاه، خودمان دعوا را حل‌وفصل کنیم در جوابش گفتم من همیشه از توافق استقبال میکنم جلسه برای ساعت شش بعد از ظهر در دفتر وکیل طرف دعوا تعیین شد با موکل هماهنگ کردم که ده دقیقه زودتر در حوالی آدرس همدیگر را ببینیم و با هم برویم سر قرار همینطور که با موکلم حرف میزدم و به سمت آدرس میرفتیم به یک ساختمان مخروبه رسیدیم یک نگاهی به پلاک انداختم و یک نگاهی به موکلم با چشمهای گشاد پرسیدم اینجاست؟ موکل نگاهی به گوشی اش و آدرس انداخت و دوباره پلاک را نگاه کرد ابروها را بالا انداخت و گفت بله ظاهرا  یک ساختمان قدیمی بود با یک در کوچک طوسی رنگ، در حوالی میدان نارمک دفتر در منطقه خوبی بود دو سه تا زنگ داشت که هیچکدام کار نمیکردند، تماس گرفتم به وکیل و اطلاع دادم که پایین دم در هستیم در باز شد   بویی به دماغم خورد و دماغم را چین دادم در برابرم یک راهرو باریک بود با پله های سیمانی بلند که برای بالا رفتن حداقل پنجاه سانتی
  سه ربع ساعت میشد که در ترمینال منتظر اتوبوس ایستاده بودم نیم ساعت زودتر آمده بودم که مبادا در شهر غریب اتوبوس را از دست ندهم یک ربع میشد که اتوبوس تاخیر داشت هیچ دفتری هم در آن اطراف نبود که بشود رفت و اطلاعات گرفت من هم با یک گوشی موبایل بدون اینترنت هیچ کاری نمیتواستم بکنم بجز آنکه همه ی حواسم را بدهم به اتوبوس ها که مبادا اتوبوسم را از دست ندهم اتوبوس ها میآمدند و در یکی از آن سه چهار لاین می ایستادند اتوبوس من از شرکت فلیکس باس بود با رنگ سفید و سبز بین اتوبوسهای سبز و سفید دنبال اتوبوسم میگشتم ساعت چهار بعدازظهر هفته ی اول ماه جولای در ترمینال میلان هر کسی را میدیدی یک بطری آب در دستش بود و سعی میکرد یک گوشه ای سایه پیدا کند که از تیررس آفتاب در امان باشد تقریبا تمام صندلی های قسمت غربی خالی بودند هر اتوبوس سبز و سفیدی که وارد ترمینال میشد میرفتم جلو از نزدیک شماره ی روی اتوبوس را میخواندم که مطمین شوم اتوبوس من نباشد بی توجه به گرمای هوا و داغی آفتاب، جایی ایستاده
  از اینجایی که دراز کشیده‌ام، می‌توانم سررسید قهوه‌ای را در کتابخانه ببینم نیمه های اسفند ماه بود که موکل زنگ زد و برای فرستادن هدیه نوروزی آدرس گرفت بین هدایایی که فرستاده بود، این سررسید قهوه‌ای هم بود همان موقع با خودم گفتم هر روووووز، حتما هر روووووز تو سررسید خواهم نوشت» همان موقع هم از این تصمیمم ترسیدم در اولین صفحه نوشتم ۱ روتین پوستی ۲ روتین روزانه زبان خواندن ۳ تمرین کتاب زویا پیرزاد ۴ کار روی بیزینس پلن ۵ انجام کارهای شغلی    امروز سومین روزی است که حتی صورتم را با آب ساده هم نشسته‌ام، کرم و پمادهای صورت بیشتر از دو ماه است که دست نخورده در گوشه ی کشو مانده اند یادم نمیاد آخرین بار کی زبان خوانده ام ، احتمالا یکی دو روز بعد از نوشتن برنامه ریزی در سررسید قهوه‌ای بیزینس پلن هنوز همانطور در صفحه ی چهار مانده است کار جدیدی هم که قبول نکرده‌ام تنها قسمت انجام شده ی آن برنامه ریزی کذایی که با جان و دل انجام دادم تحلیل کتاب زویا پیرزاد بود     کش و قوسی به خو
آخرین جستجو ها